محل تبلیغات شما

جهاد فرهنگی




الحمد لله کما هو اهله  و صلی الله علی محمد و اهل بیته

امیر المؤمنین علیه السلام: الهی انت کما احب  فاجعلنی کما  تحب 


نو
جوان که بودم ،کتابی خواندم  که نه  عنوانش  یادم مانده ، نه نویسنده اش . اما قصه اش را خوب به یاد دارم.

یکی بود یکی نبود   غیر از خدا هیچ  کس نبود

روی زمینی که خدا آفریده ،شهری بود که مردمش در خوبی و خوشی زندگی می کردند تا این که  روزی شاهی حاکم سرزمینشان شد که قدش خیلی کوتاه بود.
شاه وقتی می خواست با مردم حرف بزند مجبور بود سرش را بالا بگیرد و مردم از بالا  به شاه نگاه می کردند. وسایل شاه باید کوتاه تر از حد معمول می بود . لباسش ، صندلیش ، تختش و. . شاه از این وضع بسیار ناراحت بود .مدتها  فکر کرد و راه حلی به نظرش رسید. همه مردم باید هم قد و قواره شاه شوند. 

فردا صبح جارچی حکم شاه را بلندبلند در شهر خواند. از امروز شاه شاهان امر فرموده اند که هیچ کس حق ندارد  روی پاهایش راه برود . اهالی این سرزمین   باید روی زانوهایشان راه بروند . جزای سرپیچی از این فرمان اعدام است.
حکم مستبدانه و عجیب شاه مردم را سر در گم کرد. رفت و آمد ها در شهر به هم ریخت . برخی انه روی پاهایشان راه می رفتند ،بعضی ها یادشان می رفت که  روی زانو راه بروند، برخی که معترض بودند عمداً روی پاهایشان راه می رفتند.مأموران به حکم شاه بی رحمانه ،هر کسی که دستور شاه را اجرا نمی کرد ،فوراً به چوبه دار می سپردند .این قدر مرد و زن و بچه و پیر و جوان را کشتند تا وحشت همه را فراگرفت.همه آدم های شجاع کشته شدند و دیگر کسی جرأت راه رفتن عادی نداشت.مردم از ترس فراموش کردن فرمان شاه ،زانوهایشان را  با طنابی به رانشان محکم می بستند که مبادا روی پاهایشان راه بروند.
سال های طولانی گذشت ،پیرها مردند ،جوان ها پیر شدند ،بچه ها جوان شدند و روال عادی زندگی همان بود که شاه می خواست. دیگر در آن شهر ساختمان بلندی نبود،لباس بلندی نبود ،صندلی و .بلندی نبود .نسل نو فکر می کردند که همه آدم ها باید همین طوری راه بروند .اصلاً نمی دانستند که خدا  پاها را برای راه رفتن آفریده .
.روزی پیر مرد عارفی (که من می گویم حکیم و مجاهد هم بود) از شهر قصه ما می گذشت. شهری که مثل شهر کوتوله ها بود.پیرمرد آرام و موقر قدم در شهر گذاشت . نسل نو متعجبانه به پیر عجیب الخلقه نگاه می کردند. بزرگترها با ترس پیرمرد را به نشستن دعوت می کردند. پیرمرد از مردم خواست دلیل وضع عجیب شهر و خودشان را برایش بگویند در حالی که مردم ماجرا را برای پیرمرد تعریف می کردند،سربازان شاه از ورود پیرمرد آگاه شدند و برای دستگیری پیر عارف(مجاهد و حکیم) آمدند. 
در حالی که پیرمرد را برای محاکمه می بردند ،به مردم و خصوصاً بچه ها که هویت واقعی خود را نمی شناختند گفت: که خداوند آدم ها را طوری آفریده که به راحتی  روی پاهایشان راه بروند،بدوند،از بلندی ها  بالا بروند، وهیچ کسی حق ندارد ،آزادی خدادای مردم را از آنها بگیرد.او به مردم گفت نترسند و به خاطر حرف یک زورگویِ خودرأیِ کوته فکر خود را معذب نکنند. گفت :تا زمانی که شما از شاه بترسید جرأت راه رفتن ندارید . اگر با هم متحد شوید و همه با هم روی دو پایتان بایستید ،از دست شاه و نوکرانش هیچ کاری بر نمی آید.


آخرین جستجو ها

ثبت شرکت خاص - ثبت برند فارسی سئو تجربه های کار فرهنگی دکوراسیون داخلی,طراحی داخلی,معماری داخلی,بازسازی و نوسازی, دکوراسیون اداری,طراحی و معماری فلات waynanigol نوید رهایی از فرقه تروریستی رجوی خاطرات سیاه سفید Malcolm's memory sandrerente وب چرخی